شمعدانی | پایگاه اینترنتی معلولان ایران- مقالات حوزه اجتماعی
الفبای روشن «مادر سپید»

حذف تصاویر و رنگ‌ها  | تاریخ ارسال: 1390/7/29 | 

گفت‌وگوی با زینب ناصری پس از 13 سال تلاش برای آموزش صحیح به نابینایان
الفبای روشن «مادر سپید»

آزاده مختاری

زینب ناصری و حسن خان محمدی

صدایش آرام بود مثل صورتش، سخن که می‌گفت احساس می‌کردی صبوری و راسخ بودن در وجودش خلاصه شده است. صبوری برای نبرد با ناملایمات روزگار و راسخ بودن برای برداشتن موانع.
«13 بهار از روزی که نام او به عنوان نخستین فرزند در شناسنامه‌ام جای گرفت می‌گذرد، 13 سال از روز تولد زیباترین حس زندگی، حس مادری در وجودم می‌گذرد و من لحظه‌ای شکرگزاری از خدا را برای تولد فرزندی با این همه پاکی و معصومیت فراموش نکرده‌ام. حسن نور زندگی من است.»
زینب ناصری مادر حسن، پسری که 4 تیرماه سال 1377 به دنیا آمد این‌گونه ادامه می‌دهد: پسرم نوزاد تپل و خوش چهره‌ای بود. فرزند اولم که با تولدش دنیایم پر از عشق به او شده بود سه ماهه بود که برای اطمینان از سلامت او تصمیم گرفتم پسرم را نزد یکی از بهترین متخصصان کودک در شهر همدان ببرم. وارد مطب که شدم همه در اتاق انتظار از زیبایی پسرم می‌گفتند و من غرق ذوق مادرانه بودم. نوبت ما که شد با شوق وارد اتاق پزشک شدم ولی پزشک بعد از معاینه کودکم در حالی‌که که حسن را همچون عروسکی بی‌مصرف روی میزی انداخت، مدعی شد که حسن سندرم دان است. جملات بعدی را که از دهان پزشک خارج شد، به یاد ندارم، آنقدر کوبنده حرف زد که صدای شکستن قلبم را شنیدم، کودکم را در آغوش گرفتم و رفتم.
«مطمئن بودم کودکم مشکل ذهنی ندارد، او را نزد پزشک دیگری بردم و این‌بار آنچه واقعیت شرایط جسمی کودکم بود عنوان شد. پزشک دوم بود که گفت حسن از نظر ذهنی و مغزی هیچ مشکلی ندارد ولی 96 درصد نابیناست و تنها توان تشخیص سایه‌های نور را دارد. این‌بار آزمایشات آنقدر دقیق بود که جای هیچ شبهه‌ای را باقی نمی‌گذاشت، حسن نابینا بود. این یک حقیقت بود که انکاری درآن وجود نداشت ولی چیزی که ازلحظه شنیدن این خبر تاکنون لحظه به لحظه حس می‌کنم، حمایت خداوند بوده است، خدایی که هرچند بندگانش بارها تنهایم گذاشتند ولی او تنهایم نگذاشت.»
حقیقت دشوار
زینب ناصری با بیان این جملات از لحظاتی گفت که متوجه شد فرزندش، ثمره اول زندگی مشترکش تا ابد چهره مادرش را نخواهد دید. او آن زمان بود که متوجه شد راهی در پیش‌رو دارد که هموار نیست، راهی که باید برای طی شدن آن مادری متفاوت بود.
«از کودکی همیشه عاشق نقاشی کشیدن بودم، دوران دبیرستان نیز در کنار کتاب و درس مدرسه کتاب‌های روانشناسی می‌خواندم موضوعات مربوط به روانشناسی کودکان برایم دوست داشتنی‌تر بود. آرزویم این بود که روزی بهترین مادردنیا برای فرزندم شوم. روزی که متوجه شدم حسن نابیناست احساس کردم هرچه خوانده بودم برای تربیت فرزندی که نمی‌بیند بی‌ثمر است ولی باز خدا بود که یأس را از من دور کرد و پس از آن دیگر ناامیدی راهی به قلب من نیافت.»
مادرحسن این‌گونه ادامه داد: والدین فرزندانی که معلولیت دارند باید متفاوت فکرکنند، باید خلاق باشند تا ناامیدی، افسردگی و تنهایی را از فرزندانشان دور کنند. وقتی متوجه شدم حسن قادر نیست با مداد رنگی نقاشی کند ازنقاشی کشیدن او منصرف نشدم، آرزویم بود که به کودکم نقاشی یاد بدهم به همین خاطر به دنبال راه حل گشتم و آن زمان بود که ادویه‌ها به دادم رسیدند.
سرمشق مادر
حسن نمی‌دید ولی بویایی خوبی داشت. گواش خریدم و هر رنگ گواش را با ادویه مخلوط کردم یکی را با آویشن و دیگری را با دارچین و همین‌طور هر رنگ عطروبوی ادویه‌ای خوش‌بو را گرفت. دور تا دور اتاق حسن را کاغذ رولی کشیدم و رنگ‌ها را به دستش دادم، او با دستان کوچکش نقش می‌کشید، نقش‌هایی که از دنیای او برمی‌خاست و چشمان من با هر نقشی که او می‌آفرید خیس‌تر و خیس‌تر می‌شد، اشک‌هایی از شوق که امید در وجودم بیشتر جوانه می‌زد.
«آموزش به کودکان نابینا ویژگی‌های خاص خود را دارد، باید والدین آموزش ببینند ولی متأسفانه هیچ کتاب و مرکزی برای آموزش والدین وجود ندارد. تمامی مراکز والدین فرزندان معلول و نابینا را تنها گذاشته‌اند.»
وی افزود: آموزش پوشیدن جوراب یا شلوار به فرزند نابینا یکی از سخت‌ترین آموزش‌های اولیه به کودک است آموزشی که برای کودکان عادی چندان سخت نیست، کودکان عادی با مشاهده آموزه‌هایی را که باید بیاموزند یاد می‌گیرند، ولی این شرایط برای کودکان نابینا وجود ندارد، هیچ مرکزی برای آموزش والدین وجود ندارد یادم می‌آید به هر کجا که امکان داشت برای یافتن کتاب راهنمای آموزش روش زندگی به نابینایان جست‌وجو کردم ولی بی‌ثمر بود تا اینکه یکی از دوستانم یک کتاب در کهگیلویه و بویراحمد پیدا کرد که به زبان افغانی نوشته شده بود، زبانشان به فارسی نزدیک بود ولی بیشتر از روی عکس‌های کتاب موفق شدم تکنیک‌هایی را برای آموختن به پسرم یاد بگیرم. ضعف این امکانات اولیه برای والدینی مثل من بسیار تلخ است. «روش‌های نادرست آموزش زندگی کودکان نابینا را دچار مشکل می‌کند. من به عنوان یک والد رها شده با کودکی نابینا در ابتدا شاید همان مسیراشتباهی را رفتم که خیلی از والدین ناآگاه همان مسیر را از روی ناچاری طی می‌کنند. یادم می‌آید حسن یکساله بود که مکعب‌های رنگی را جلویش چیدم و از او می خواستم مکعب‌ها را روی هم بچیند و او نمی‌توانست، تصورم این بود که او نیز باید همچون هم‌سن و سال‌هایش این آموزه را یاد بگیرد غافل از اینکه این روش آموزش به کودک نابینا نیست و تنها خسته و ناامیدش می‌کند. این اشتباهات، اشتباهاتی است که از عشق مادرانه یا پدرانه صورت می‌گیرد. اشتباهاتی که به خاطر نبودن راهنمایی درست شکل می‌گیرد.
«10سال قبل تنها دو مرکز برای تعلیم به نابینایان وجود داشت یکی در تهران و یکی در شهر تبریز و ما ساکن شهر همدان، عشق به فرزند باعث شد همسرم که دانشجوی کارشناسی ارشد رشته مهندسی معماری بود دانشگاه را رها کرده و به تهران بیاییم. آن زمان می‌گفتند در مرکز آموزشی که در تهران است هر کودک یک مربی دارد که هم به او و هم به والد وی آموزش‌های لازم برای تربیت درست را می‌دهد و این برای من و همسرم مدینه فاضله بود، همین باعث شد راهی تهران شویم غافل از اینکه هرچه درمورد مرکز آموزشی در آن زمان به ما گفتند تنها یک سراب بود». زینب ناصری می‌گوید: به تهران که رسیدیم با شوق و ذوق حسن را به مهدکودک بردم آنجا بود که متوجه شدم رسیدن به آنچه آرزو دارم، میسر نمی‌شود. یادم می‌آید روزی از آنها خواستم کودکان را به باغ‌وحش ببرند تا بیرون از فضای بسته مهد با دنیای واقعی ارتباط برقرار کنند ولی آنان حاضر به انجام این کار نبودند و تنها توجیهی که برای والدین می‌آوردند این بود که چند سال قبل کودکان نابینا را به باغ‌وحش برده بودند و آنجا کودکان عادی آنها را مسخره کرده بودند و دیگر حاضر به تکرار آن خاطره نیستند. این جمله برای من که آرزویم پیشرفت کودکم بود مانع اجرای خواسته‌ام نشد.
خودم دست به کار شدم و با پارچه‌های پولیشی برای بچه‌های نابینا حیوانات مختلف را درست کردم، دوماه طول کشید تا باغ‌وحش من به پایان رسید وآن را که به وسعت یک میز بسیار بزرگ بود در مهدکودک چیدم، خودم کودکان را پای میز باغ‌وحش می‌آوردم و یک به یک حیوانات را دستشان می‌دادم و هر یک ازحیوانات را به آنها معرفی می‌کردم. کودکان با ذوق از آموختن موضوع جدید سراپا گوش به حرف‌هایم دقت می‌کردند.
چند ماه بعد تصمیم گرفتم خواسته‌ام را عملی کنم و کودکم را همراه 12 کودک نابینا به باغ‌وحش ببرم. با کمک همسرم مینی‌بوس کرایه کردیم و مادر کودکان دیگر را راضی کردم که فرزندانشان را به باغ‌وحش بیاورند. وقتی بچه‌ها وارد باغ‌وحش شدند حرکات و رفتارشان بسیار شیرین و دوست داشتنی بود. پر بودند از شور و شوق، صدای حیوانات را که می‌شنیدند با ذوق می‌پرسیدند این صدای کدام حیوانی است که قبلاً عروسک آن را لمس کرده بودند و کارکنان باغ‌وحش نیز در آن روز بسیار همکاری کردند. آنها اجازه می‌دادند کودکان حیوانات بی‌خطر را لمس کنند و این تجربه یکی از شیرین‌ترین تجربه‌ها هم برای کودکان و هم والدین بود.
آن روز نورامید را می‌شد در چهره مادران ناامید دید. از آن روز پیوند بین والدین کودکان بیشتر شد والدینی که چون همدرد بودند حتی از فامیل به هم نزدیک‌تر شده بودند، از آن زمان تاکنون هرسال یکبار همراه هم به مشهد می‌رویم و ضمن دعا و نیایش روحیه غمزده را به کناری می‌زنیم.
پشت نیمکت مدرسه
«حسن که به سن مدرسه رسید مشکلات بیشتر شد، تنها دو دبستان مخصوص نابینایان در تهران وجود داشت و متأسفانه کمبود امکانات و نیروی متخصص درآن مقطع بیشتر از قبل جلوه کرد. روزی که امتحان ورودی مدرسه را از حسن گرفتند، مشاور مدرسه مدعی شد که حسن ضریب هوشی مناسب برای تحصیل در این مدرسه را ندارد و باز ناآگاهانه ضربه‌ای دیگر به روح من و همسرم و از همه بیشتر به روحیه فرزندم زدند.»
مادرحسن می‌گوید: بارها ضربه‌هایی که ازناآگاهی و بی‌تخصصی افراد بر ما وارد شد روحیه‌مان را زخمی‌کرد ولی باز من و همسرم از پا نایستادیم. هیچ حمایت روحی وجود نداشت، هیچ حمایت آموزشی وجود نداشت، تنهایی در این فضا را باید لمس کرد تا تلخی آن را درک کرد. روزی که گفتند حسن توانایی ادامه تحصیل ندارد کودکم را در آغوش گرفتم و از این دکتر به آن دکتر رفتم تا اینکه نتیجه تمامی آزمایشات نشان داد حسن مشکل ذهنی ندارد و توانایی تحصیل در کلاس اول ابتدایی را دارد.
حسن سال چهارم دبستان بود که تصمیم گرفتم او را در مدرسه عادی ثبت‌نام کنم.
«از 15 سال قبل و با درایت آموزش و پرورش استثنایی‌ها، امکان حضور این دانش‌آموزان در مدارس عادی فراهم شده بود. مدیران معتقد بودند این دانش‌آموزان وقتی کنار دانش‌آموزان عادی قرارمی‌گیرند توان بیشتری پیدا می‌کنند، و همین‌گونه هم بود، حسن تا زمانی که در مدرسه نابینایان بود معدلش 15 بود ولی با ورود به مدرسه عادی روحیه جدیدی پیدا کرد، با ذوق بیشتری درس می‌خواند و معدل سال پنجم وی 20 شد.»
مادر حسن می‌گوید: برای خیلی از مادران پذیرش آن سخت است، در باورشان این است که فرزندانشان از سوی کودکان عادی مورد آزار و اذیت قرار می‌گیرند من نیز از روی ناچاری و به خاطر رفتار غیرتخصصی مدارس کودکان نابینا تصمیم گرفتم این راهکار را نیز تجربه کنم و اکنون از این تجربه راضی هستم.
«بچه‌های مدرسه رابطه فوق‌العاده‌ای با حسن برقرارکردند. رابطه‌ای عاطفی و پر از عشق و صفای کودکانه، حسن را اوایل آبان ماه در آن مدرسه ثبت‌نام کردیم. از در ورودی مدرسه تا کلاس راه زیادی بود. بچه‌ها هر روز به نوبت او را به کلاس می‌بردند و دوستی عمیقی بین آنها برقرار شد. دوستی که باعث شد هر روز روحیه حسن بهتر و پرنشاط‌تر شود.»
زینب ناصری گفت: حسن دوست نداشت مدرسه‌اش عوض شود. دوستان نابینایش را دوست داشت و جدایی از آنها برایش سخت بود ولی چاره‌ای نبود آینده حسن برایمان مهم‌تر بود برای همین اشک‌هایش را با غم تحمل کردیم اشک‌هایی که در جدایی از دوستان چند ساله‌اش ریخته می‌شد. هفته‌های اول ورود به مدرسه جدید هنوز غمگین بود ولی عشقی که از همکلاسی‌های جدید خود می‌گرفت غم جدایی از دوستان قدیمی را کمرنگ کرد. اکنون هر از چند گاهی به دیدار دوستان نابینایش می‌رود و هر هفته تلفنی با آنها در تماس است ولی زندگی‌اش رنگ تازه‌ای گرفته است.


«در مدرسه جدید یک معلم رابط هفته‌ای یک بارطبق قوانین مدارس تلفیقی برای حل مشکلات تحصیلی حسن حضور پیدا می‌کرد ولی از امسال حضور این معلم‌های رابط در مدارس تلفیقی غیرانتفاعی لغو شده است. مادر حسن ادامه داد: تنها امکانی که برای دانش‌آموزان نابینا وجود دارد کتاب‌های صوتی است که متأسفانه این کتاب‌ها با تغییر و تحولات کتاب‌های جدید آموزشی مطابقت ندارد و خانواده و دانش‌آموز را دچار سردرگمی می‌کند. حسن می‌گوید: آرزویش این است که دبیرکل سازمان ملل شود. می‌خواهد اینگونه شرایط یکسان برای تمام کودکان در تمام جهان ایجاد کند. می‌گوید کودکان حق دارند در هر کجای دنیا که هستند، فقیر یا غنی امکانات مناسب برای رشد داشته باشند و دولتمردان باید این امکانات را برای آنان مخصوصاً کودکان استثنایی ایجاد کنند. زینب ناصری از آرزوی کودک 13 ساله نابینایش با صدایی لرزان بعد از سال‌ها تلاش برای ساختن مسیر مناسب برای رشد کودکش می‌گوید: یک سؤال مادرانه ازمسئولان دارم برای کودک من، کودکی در شرایط حسن و کودکانی در شرایط پسرم که دچار نابینایی هستند چه امکاناتی را مدنظردارند تا در آینده زمانی که دیگر فردی بالغ شده است تأمین اجتماعی و تأمین روحی و امنیتی داشته باشد. مادر حسن می‌گوید دو فرزند دیگر نیز دارد که عاشقانه دوستشان دارد ولی ضعف کودک اول و حمایت‌های خانوادگی از حسن باعث شده زمان کافی برای رسیدگی به آنها نداشته باشد هر چند آنها کودکانی موفق هستند ولی به مادری نیاز دارند که بیشتر به آنها توجه کند و اگر حمایت‌های بیرونی بیشتر بود شاید وقت مادری کردن‌های بیشتری برای دو فرزند دیگرم وجود داشت. زمان و فرصتی که دغدغه همیشگی من است.

منبع : ایران

نشانی مطلب در وبگاه شمعدانی | پایگاه اینترنتی معلولان ایران:
http://shamdani.com/find-1.90.2006.fa.html
برگشت به اصل مطلب