ویلچر در خاطرات پر شده از هر چه هست غم
پشت دوتایشان شده از حجم درد، خم
عمریست که کنار هم اند و یکی یکی
تقدیر گنگ و تیره ی شان می خورد رقم
دنیا به چشم هر دو فقط چیز مبهمی است
چیزی شبیه هیچ، نبودن ، فنا ، عدم
آن دو همیشه در سر کوچه نشسته اند
اما به چشم مردم این شهر " محترم "
من رفیق هر دویشانم همیشه و ...
گاهی هم آن دو را بشود ، پارک می برم
این عکس یادگاری " آن دو " ست توی پارک :
(" یک ویلچر "، " یک انسان " ) سرد و شبیه هم
در چشم های خسته من : " پاک و بی گناه "!
اما به حکم مبهم تقدیر " متهم " !
من سخت گریه میکنم اما :" بدون اشک "
چشمم که خیس می شود اما :"بدون نم "
پاهای تو ، برای من ایندفعه من فلج !
پاهای من برای تو پاشوو یک قدم ...
یا نه ! برو بدو ! برو شادی کن بخند !
این بار من به جای تو معلول می شوم
دیگر نرو به پیش پزشک معالجت !
نذری نده ، دخیل نبند و نرو حرم !
حرف مرا قبول نداری اگر ، ببین
حتی به جای هر دویمان می خورم قسم :
که پای تو ، برای من ایندفعه من فلج
پاهای من ، برای تو پاشو و دست کم _
این شعر را قبول کن از شاعری که هیچ _
چیزی نداشته ست به جز کاغذ و قلم
مهدی زارعی
از کتاب : " چه !؟ریکهای جوان "